×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× میان هزاران دیروز و میلیون ها فردا فقط یک امروز هست.........امروزت شاد
×

آدرس وبلاگ من

lahzeha.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/maryam70

انسانی که پرنده بود

پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: �اما من درخت نیستم، تو نمی‌توانی روی شانه‌ی‌ من آشیانه بسازی.�

 پرنده گفت: �من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. اما گاهی پرنده‌ها و آدم‌ها را اشتباه می‌گیرم.�

 انسان خندید و به نظرش این خنده‌دارترین اشتباه ممکن بود.

 پرنده گفت، �راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟� انسان منظور پرنده را نفهمید: اما باز هم خندید.

 پرنده گفـت: �نمی‌دانی، تو آسمان چه‌قدر جای تو خالیست.� انسان دیگر نخیدید.

 انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی.

 پرنده گفت: �غیراز تو، پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما اگر تمرین نکند. فراموش می‌شود.�

 پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

 آن وقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: �یادت می‌آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟�

 انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

 آن وقت رو به خدا کرد و گریست.

 

چهارشنبه 5 بهمن 1390 - 10:49:08 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
× برای این پست نظرات ارسالی پس از تایید مدیر وبلاگ به نمایش در خواهند آمد